خاطراتی شنیدنی از تلاش امدادگران در دوران دفاع مقدس

همزمان با روز بزرگداشت پزشک، یکی امدادگران دوران دفاع مقدس، خاطرات جالبی از تلاش‌هایی برای نجات جان رزمندگان می گوید.

به گزارش مشرق، علی عچرش یکی از امدادگران دوران دفاع مقدس است که از سال ۱۳۵۹ و در ۱۴ سالگی در سمت امدادگر، از پشتیبانی هلال احمر جنوب به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد.ورود او به بحث امدادگری به همین فعالیت‌ها و آشنایی او با شخصی به اسم حسین آتشکده برمی‌گردد تا اینکه در دوره‌های امدادگری هلال‌احمر شرکت می‌کند. وی در کتابی با عنوان امدادگر کجایی علاوه بر موضوعاتی از قبیل مردم شناسی شهر آبادان، شامل فرهنگ، علایق و روش زندگی آنها، نگاهی به زندگی عشایر عرب در آبادان، فاجعه آتش سوزی سینما رکس و نگاهی عمیق به زندگی مهاجرین جنگ تحمیلی در اردوگاه ها و مشکلات و مسایل آنان، ازدواج بی تکلف و ساده جوانان در زمان جنگ و اطلاعات هیئت پزشکی حج،‌ بخشی از خاطرات خود را قلمی کرده است.

وی درباره  اولین تجربه کاری  خود داستان جالبی دارد:«در یکی از روزهای دوره آموزشی، مصدومان یک دعوای خیابانی را از محله احمدآباد به بیمارستان آوردند. یکی از لات‎های محله، گوش پاسبانی را با چاقو بریده بود. پاسبان را با لاله گوش آویزان به بیمارستان رساندند. آقای نرگس‌زا به من گفت: «گوش پاسبان رو بخیه کن.» قد من یک متر و نود سانتی‌متر بود. هرروز روپوش سفید اتو کرده تنم می‎کردم. خیلی باد به غبغب می‎دادم که مثلاً کسی شدم و کار یاد گرفتم. با شنیدن صدای آقای نرگس‌زا جا خوردم و گفتم: «من؟!» او هم جواب داد: «بله، تو.» تکنسین اورژانس منتظر بود من گوش مجروح را بخیه کنم. نگاهی به گوش پاسبان انداختم، وضع بدی داشت. مانده بودم که چه‎کار کنم.

در دوره امدادگری به ما یاد دادند مقابل بیمار به‌هیچ‌عنوان بحث‌وجدل نکنیم و از انجام هر کاری که باعث نگرانی مجروح یا بیمار می‎شود، پرهیز کنیم. نفسی کشیدم و به خودم مسلط شدم. مجروح را دَمَر خواباندم طوری که من را نبیند، بعد با ایماواشاره از تکنسین اورژانس خواستم خودش گوش پاسبان را بخیه کند و او هم با اشاره به من فهماند که کار خودت است. وقتی متوجه شدم چاره‌ای ندارم با دقت لاله گوش را بخیه زدم. با زدن آن بخیه در کار امدادگری اعتمادبه‌نفس پیدا کردم و باورم شد می‎توانم یک امدادگر ماهر بشوم.»

این باور و اعتمادبه‌نفس، کمک بزرگی برای وی بود تا در حوادث آینده خوزستان که آرام‌آرام مشغول طی کردن مسیری بود که می‌رفت تا به مرکز تحولات جنگ ایران عراق تبدیل شود. خاطرات وی، دو ویژگی ناب و گس بودن را توأمان دارد و نجات پیدا کردنش از دوراهی شهادت یا اسارت هم چیزی نیست که بتوانم راحت از آن بگذرم؛

«یک روز همراه با نیروهای سپاه در پل ‎نو بودم. به عراقی‌ها نزدیک شدیم. جنگ نامنظم بود و حساب‌وکتاب نداشت. به خاطر نزدیکی به عراقی‌ها بچه‌ها تیر می‌خوردند. دست تیرخورده یک مجروح را پانسمان کردم و او را به همراه یک امدادگر به عقب فرستادم. خودم به همراه نیروها جلو رفتم. ناگهان متوجه شدم تنها هستم و هیچ‎کدام از نیروها در اطرافم نیستند. برای اینکه در تیررس عراقی‌ها نباشم داخل یک نهر آب پریدم و در آنجا کِز کردم. اسلحه نداشتم. نمی‌دانستم چه‎کار کنم. عراقی‌ها نزدیک بودند.

بعد از چند روز، صدای تیر کلاشینکف را تشخیص می‌دادم. نیروهای خودمان، ژ ۳ داشتند و عراقی‌ها کلاش. به عراقی‎ها نزدیک‎تر بودم. اگر در همان نهر می‌ماندم به‌احتمال‌زیاد اسیر می‌شدم. اگر هم از نهر بیرون می‌رفتم وسیله‌ای برای دفاع از خودم نداشتم. دلم نمی‌خواست اسیر بشوم؛ برای من مرگ بهتر از اسارت بود. خودم را از نهر بیرون کشیدم و به سمت عقب دویدم. تیر بود که به طرفم شلیک می‌شد. فقط می‌دویدم. برای نجات جانم چند برابر سرعت معمولی ‌دویدم. صدای یکی از نیروهای ایرانی را شنیدم: «بپر» به‌طرف صدا شیرجه زدم. خیس عرق بودم. بعد از پریدن در سنگر، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نامردا کجا رفتین؟ می‌خواین عقب بکشین یه خبری بدین. شما به امدادگر احتیاج ندارین که من رو جا گذاشتین.»

منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس